منوی دسته بندی

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

پنل کاربری

داستان کوتاه «دالان»

داستان کوتاه

  انتهای دالان باریک، ورودی مدرسه بود.

باید به طبقه سوم می­ رفتیم. از مقابل کلاسها ­گذشتیم. یکی از کلاسها درس علوم داشت. یکی از بچه ­ها را تشریح می­ کردند. کلاس بعدی مورچه ­ای آواز شب پره­ها را می­ خواند. آسانسور دیوار شیشه­ ای داشت. خراب بود. بالا که می رفت صدا می­ داد و لق می­ خورد. به طبقه سوم رسیدیم. در انباری را باز کردیم. نباید سرایدار می ­فهمید. دزدکی وارد شدیم. اتاق، بزرگ و تاریک بود. بدون نور و پنجره. پر از کمدهای بایگانی آهنی آبی رنگ. قفل بعضی کمدها شکسته بود.  

یکی یکی در کمدها را باز کرد. می­ ترسیدم. نمی­ توانستم خوب ببینم. خواست کمکش کنم. عجله داشت و وسایل را با شتاب بر روی زمین می­ ریخت. خودش هم نمی­ دانست بدنبال چه می­ گردد. صدای پای سرایدار می­ آمد. لای وسایلی که داخل یک صندوق چوبی بود جعبه ­ای پیدا کرد. جعبه قدیمی بود و با گل­ میخ­های زنگ زده ­ای، چهار چوب آن را به هم وصل کرده بودند. تکانش داد. داخل جعبه صدای خنده پیچید. خوشحال شد. می­ خواست بازش کند. قفلش را شکست. از لای در، دود سیاهی بیرون زد. بعد زوزه باد و طوفانی از شن که خیلی زود اتاق را پر کرد. ترسیده بودیم. خواستیم در جعبه را ببندیم ولی نشد. دود و شن ریه­ هایمان را پر کرده بود. به سختی در را پیدا کردیم. سرایدار با چوب دستی­اش دنبال ما می­ گشت. راهرو پر از شن شده بود.  

به طرف راه پله ­ها فرار کردیم. زنگ تفریح  بود. بچه ­ای که تشریح شده بود روده­ هاش را توی شکمش جمع کرد و دکمه­ هاش را بست. قاطی بچه­ ها دو طبقه پایین آمدیم. به زیر زمین رسیدیم. هیچکس نبود. از دیوارهای صدای دویدن می ­آمد. زیر زمین شبیه چاله ­ای بود که هیچ دری نداشت. اطرافمان، کوزه­ هایی به ترتیب خاصی چیده شده بودند. 

نوری که از تنها دریچه توی سقف می­ تابید سایه­ های غول پیکر کوزه­ ها را روی زمین می ­انداخت.  

 روی هر کوزه اسمی حک شده بود. یکی­ شان را با زحمت خواندیم.  آرامگاه خانوادگی کورشی…

از هر کوزه صدایی بیرون می­ زد. صدای جیغ و داد بچه … صدای دعوای زن و شوهر…… صدای فریاد یک زن.. «زور بزن …. زور بزن» و صدای ناله…  توی یکی دیگر انگار عشق بازی بود…

شرط بندی می­ کردیم. باید یکی را انتخاب می ­کردیم. گوشمان را به کوزه ­ها چسباندیم. یکی که از همه آرامتر بود وسوسه ­مان کرد. بازش کردیم. از درونش آب بیرون زد. اگر سیل می­ شد معلوم نبود که چه جهنمی به پا بشود. نمی­ توانستیم این همه ارواح سرگردان را دور بزنیم. زود درش را بستیم ولی جریان آب آهسته، زیر پای یک کوزه را سست کرده بود و کوزه افتاد و شکست.

موجودات ریزی که از ترک کوزه بیرون می­ زدند و خستگی در می­ کردند، بچه عنکبوت بودند. با هر تکان ما، آنها هم قدمی جلو می ­آمدند و با هر قدم، بزرگتر می­ شدند. صدای پای نگهبان  می­آمد. دویدن و بازی بچه ­ها زمین را می­ لرزوند و عنکبوت­ ها را تحریک می­ کرد. تنها راه فرار، دریچه توی سقف بود. دستمان به ریشه­ های خشکیده و ساقه ­های آویزان از دریچه نمی رسید.

فقط چند قدم می­ توانستیم برداریم. بعد از چند قدم عنکبوت­ها به ما می­ رسیدند  و ما را محاصره می­ کردند.

از یکی از کوزه­ ها صدای پرنده می ­آمد. نزدیک من بود. با پا به کوزه زدم. افتاد. عنکبوت­ها یک قدم جلو آمدند. حالا به اندازه رتیل شده بودند. با بغل پا کوزه را هل دادم و درش را باز کردم. پرنده­ ها  بیرون پریدند و به طرف پنجره توی سقف پرواز کردند. عنکبوت­ها هیجان­ زده به تار تنیدند و به طرف پنجره، بالا رفتند.

تارها شبیه طناب بود. بدنبالشان بالا رفتیم و خود را از پنجره کوچک بیرون کشیدیم. شاخه­ های درخت پر از پرنده­هایی بود که توی تار عنکبوت اسیر شده بودند. عنکبوت­ها سرشان گرم خوردن بود.

سریدار در مدرسه را باز کرد. بچه ­ها تعطیل شدند. نگاهی به ما انداخت و بی تفاوت در را بست…

جاویدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *