توضیحات
مامان خوابید. حبابهایی که از دهانش بیرون میزد ریز و ریزتر میشد. ماهیکوچولو نگاهی به مادرش انداخت. آهسته از تختخوابش بلند شد و خودش را به سطح آب رساند. آب گرم و زلال بود و بوی خوبی میداد. ماهی اطرافش را نگاه کرد.
باید میرفت.
رفت و رفت تا به یک صخره رسید که موجود عجیبی روی آن نشسته بود. ماهی به یاد هیولای دریا افتاد.
ـ سلام. تو دریایی؟
لاکپشت پیر گوشهی چشمانش را باز کرد.
ـ تو من رو نمیخوری؟
لاکپشت خندید.
ـ ته دریا یهعالمه رنگهای قشنگ روی آب ریخته. برق میزنه. دیدی؟
ـ اونها رنگ نیستند، بچهجون. نورند.
ماهی تعجب کرد و گفت: «ولی سفید نیستند… اگه اونجا برم، حتماً پولکهام رنگی میشه. خیلی خوبه، مگه نه؟»
لاکپشت با غصه گفت: «نه.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.