توضیحات
چند روز است که پدرت حال خوبی ندارد. یکدفعه از حال میرود و بدنش بیجان میشود. مثل کسی که ترکش به قلبش خورده باشد. نمیخواهم نگرانت کنم دخترم، اما حرفهایی هست که نمیتوانم جز تو به کسی بگویم. بین خودمان بماند دلبندم. من احساس میکنم پدرت گاهی میمیرد. چند شب پیش توی بغلم مُرد. برای یک دقیقه نبضش نزد و قلبش ایستاد و بعد دوباره ناگهان زنده شد. حتی به رفتنهایش هم شک دارم. وقتی غیبش میزند، بهگمانم میرود گوشهای که در تنهایی و دور از چشمها بمیرد و بعد مثل کودکی به خانه برمیگردد و به آغوشم. (آه میکشد.) حال خوبی ندارم از حال پدرت. شاید حق با دکتر است و باید به خودم استراحت بدهم؛ به بدنم، به مغزم، به قلبم… حال خوبی ندارم اما ته دلم خوشحالم که تا مدتی نمیتواند از خانه بیرون برود و تنهایم بگذارد. میدانم… میدانم حالش که بهتر شود میرود. میرود. از رفتنها بیزارم مادر… زودتر بیا و بمان… و نرو.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.