توضیحات
… در دو طرف جاده و در میان گرگ و میش صبح، تک و توک چراغِ خانههای توسری خوردهی محقّر و گلی روستاهای اطراف کورسو میزد. راه در نظرم طولانی و کسل کننده میآمد. انگار جاده زیر چرخهای اتومبیل کِش میآمد و دراز میشد. در آن برف و یخبندان هرچه میرفت به مقصد نمیرسید. چراغهای اطراف جاده خاموش شد. روز شروع شده بود. مدتها بود دلم یک جاده میخواست و یک روز برفی. یک اتومبیل و من که تنها مسافر آن باشم. برف نمنم ببارد و از میانِ شیارهای شیشهی بخار گرفته زُل بزنم به بیرون. فقط چندساعت خودم باشم و خودم!
و حالا این اتفاق افتاده. در یک اتومبیل کرایهای نشستهام؛ اما با هستیِ کوچک که در آغوشم به خواب عمیق فرو رفته و با انگشتان کوچک،ظریف و کشیدهاش -که به مادرش رفته- انگشتِ نشانه دستم را محکم مشت کرده. مدتی بود بدجوری رفته بودم توی نخِ انگشتانش. کشیدگی و قوسِ ظریفی که ناخنهایش داشت با مادرش مو نمیزد! هرچقدر بزرگتر میشود و استخوان میترکاند بیشتر ظرافتِ کمان اَبرو، کوچکی بینی، گونهی استخوانی و لبهای قرمز و گوشتیاش شبیه به مادرش میشود! از نخِ انگشتان و صورت هستی که آمدم بیرون، باز زُل زدم به جاده. هرچه بود جاده بود و دشتهای سفیدپوش برفی و صدای خوش افتخاری که پیچ و تاب میخورد در پیچپیچ جاده، که ذهن مشوش و ناآرام مرا میبُرد لابهلای میز و صندلی کافهکتابِ تنها رفیقِ همه دوران زندگیام و برق چشمهایم میرفت میان تمام خاطرات ریز و درشتی که با او داشتم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.