توضیحات
بخشی از کتاب فندق و گندمک
پاییز و زمستان را پشت سر گذاشتیم و باز به فصل بهار رسیدیم. حالا من و گندمک یک ساله شده بودیم. همه جا پر بود از سبزه و گلهای وحشی. آسمان آبی بود با چند تکه ابر سفید و نرم، مثل پشمهای گندمک. آن روز خیلی خوب چرا کردیم. گندمک دیگر بهدنبال مادرش راه نمیافتاد. صدایش هم مثل بچهها نبود. بعد از اینکه حسابی سیر شدیم به زیر سایه درختی رفتیم و استراحت کردیم. نادر نی میزد و بچه ببعیها به دنبال سایه ابر ها میدویدند و بازی میکردند که یک دفعه باران شروع شد….. آب باران خنک و شیرین بود. گندمک که دوست نداشت خیس بشود زیر درخت پناه گرفته بود و به من نگاه میکرد و میخندید. او روی پشمهای نرم و سفیدش حساس بود…. من احساس میکردم چقدر گندمک را دوست دارم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.