توضیحات
…
او ساعتها و ساعتها قدم زد و آنقدر خسته شد که بالاخره تصمیم گرفت به خانه برگردد.
وقتی قدم میزد، تا میتوانست با خودش فکر کرد. اما… اما هیچ راهی پیدا نکرد.
گوجی در خانوادهای به دنیا آمده بود که نود و نه بچهی دیگر هم به دنیا آمده بودند.
در اصل، گوجی نود و نه تا خواهر و برادر داشت، ولی او احساس میکرد که هیچکدام از آنها مثل او نیستند.
قدیمها، هروقت گوجی با هرکدام از آنهاحرف میزد، خیلی زود پشیمان میشد.
بعضی مواقع که با آنها حرف میزد، بعد میفهمید که آنها متوجه هیچکدام از حرفهایش نشدهاند و او را مسخره کردهاند.
گوجی در مدت صد سالی که زندگی کرده بود، فقط توانسته بود با یک نفر دوست شود که او هم خیلی زود فوت کرد و گوجی را تنها گذاشت.
گوجی در تولد صدسالگیاش متوجه شد برای هیچکس مهم نیست.
هیچکس تولدش را به یاد نداشت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.